پیرمرد وفادار
نوشته شده به وسیله ی بی هوا در تاریخ 92/5/28:: 10:51 عصر
پیرمردی
صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب
دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه
رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:
((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد
غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل
عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به
انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او
گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر
دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت
گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او
می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب
دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه
رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:
((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد
غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل
عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به
انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او
گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر
دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت
گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او
می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
کلمات کلیدی :